❤유 تـــــو بیـااااا .... هااااا 웃❤

دستام بوی خاک میداد..... به جرم چیدن گل، من رو به دار آویختن اما هیچ کس نگفت که شاید گلی کاشته باشم. به وبلاگمون خوش اومدین نظر یادتون نره کپی با ذکر منبع خوش حال میشیم تو وبلاگمون عضو بشید تبادل لینک صورت میگیرد به علت بروز بودن از صفحات دیگه هم دیدن کنید ممنون مهتاب و آلا ✿◕ ‿ ◕✿   ❀◕ ‿ ◕❀   ❁◕ ‿ ◕❁   ✾◕ ‿ ◕✾  --------♥ -------♥ -----♥ ---♥ --♥ -♥ ♥ ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` -------------♥ -----------♥ ---------♥ --------♥ -------♥ -----♥ ---♥ --♥ -♥ ♥ ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’`
categories
friends

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 459
بازدید دیروز : 113
بازدید هفته : 724
بازدید ماه : 1155
بازدید کل : 357410
تعداد مطالب : 1134
تعداد نظرات : 850
تعداد آنلاین : 1




مرجع کد آهنگ برای وبلاگ

فور یو چت

قفل

جاوا اسكریپت

..... دنیای کدهای جاوا اسکریپت ...... کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک .................... آیکون
..
..
..
..
..
..
..
موضوع انشاء : ازدواج را توصیـف کنیـد


 موضوع انشاء :

ازدواج را توصیـف کنیـد


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


پیش بابایی می روم و از او می پرسم:
"ازدواج چیست؟"
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:
"این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!"
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:
"خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!"
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:
"بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!"
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:
"نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ..." بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت:
"در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!"
و من جواب دادم: "در مورد ازدواج"
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: "حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!"
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که "ازدواج را توصیف کنید."
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: "خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!"
و مامانی هم گفت: "منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!"
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: "نه! حق با شماست!"
مامانی گفت: "توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!"
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: "نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!"
مامانی هم گفت: "آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!"
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: "ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ..."
بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: "کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!"
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: "تو در مورد ازدواج چی می دونی؟" و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من ...

با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!



نظرات شما عزیزان:

پریا
ساعت2:14---31 تير 1392
بخدا از بس خندیدم اشک تو چشام ج شد راستی یه چیزی بابام به این چیزا اهمیت نمیده ولی الان خدا به دادمون برسه اخه بابام انگاری دیگه داره بیهوش میشه اگه بلایی سرش بیاد چشتو در میارم حالاازما گفتن و از شما شنیدن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






Tags :
یک شنبه 2 تير 1392 15 مهـــتاب و آلا